♥♥♥کلبه عاشقان دلشکسته ♥♥♥
درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
نويسندگان
چهار شنبه 12 مهر 1391برچسب:, :: 23:5 :: نويسنده : mohammad reza

باور کنی یا نه،

 

کشتن یک انسان آنقدرها هم سخت نیست.....

 

کمی که در خود تیز شویم،

 

همه ما یک مشت قاتلیم

 

چهار شنبه 12 مهر 1391برچسب:, :: 22:52 :: نويسنده : mohammad reza

 

دلـــــــــم عـجـیب تـنــــگ شُـــــده بــــــــَرای تمـــام لحظــه هـآیـــی ....

کـه دلــت عـَجـیب بـــــــــَرایـَم تنـــــگ مـــی شُـد ..!

 

چهار شنبه 12 مهر 1391برچسب:, :: 22:50 :: نويسنده : mohammad reza

شکستن دل

به شکستن استخوان دنده می‌ماند

از بیرون

همه‌ چیز رو به‌ راه است ،

اما هر نفس

درد ا‌ست که می‌کشی !

چهار شنبه 12 مهر 1391برچسب:, :: 22:30 :: نويسنده : mohammad reza

خداحافظ برای تو چه آسان بود
ولی قلب من از این واژه لرزان بود
خداحافظ برای تو رهایی داشت
برای من غم تلخ جدایی داشت

 

جمعه 7 مهر 1391برچسب:, :: 11:38 :: نويسنده : mohammad reza


مــَـن چشمهایـــم را بستم و تـــُـو قایــم شدی ...
مــَـن هنـــوز روزها را می شــمـــــــــــــــــارم!.
..

تــُـو پیدا نمیشوی !

یا مـَـن بازی را بلــد نیستم !

یا تـُــو جر زدی ...!!




جمعه 7 مهر 1391برچسب:, :: 11:35 :: نويسنده : mohammad reza

خسته ام از این مواظب خودت بــــاش ها !
تو اگر نگران من بودی ،
نمیرفتی اگر میماندی ،
با یک نگـاه ، با یک نـفس مواظبم بودی
پـــــــس ' نگران من نباش __
بــــرو

جمعه 7 مهر 1391برچسب:, :: 11:33 :: نويسنده : mohammad reza


خروس بی محلّی ست دلم
که دَم به ساعت
تو را می خواند
و در ته هر فریادش
گلویش را از بغض کهنه ای
صاف می کند !

جمعه 7 مهر 1391برچسب:, :: 11:29 :: نويسنده : mohammad reza

خداوندا
به سرنوشت بگو :
بازیچه هایش بیجان نیستند،
انسانند ،می شکنند
کمی آرامتر !...

جمعه 7 مهر 1391برچسب:, :: 11:19 :: نويسنده : mohammad reza
عشق درست مثل جنگ می مونه راحت شروع میشه .
سخت پایان می گیره .
و فراموش کردنش غیر ممکنه ....


پنج شنبه 6 مهر 1391برچسب:, :: 22:35 :: نويسنده : mohammad reza

بسلامتی اونی که دوسش دارم و
دوسم داره و در همه لحطان نگرانشم و نگرانمه !
هیچ وقت تنهام نمیذاره حتی اگه شرایطش جور نباشه...


پنج شنبه 6 مهر 1391برچسب:, :: 20:39 :: نويسنده : mohammad reza



یه دختر و پسر که روزی همدیگر را با تمام وجود دست داشتن ، بعد از پایان ملاقاتشون با هم سوار یه ماشین شدند و آروم کنار هم نشستن ... دخترمیخواست چیزی را به پسر بگه ، ولی روش نمیشد ..!
پسر هم کاغذی را آماده کرده بود که چیزی را که نمیتوانست به دختر بگوید در آن نوشته شده بود ...
پسر وقتی دید داره به مقصد نزدیک میشه ، کاغذ را به دختر داد ..
دخ
تر هم از این فرصت استفاده کرد و حرفش را به پسر گفت که شاید پس از پایان حرفش پسر از ماشین پیاده بشه و دیگه اون را نبینه ..
...
دختر قبل از این که نامه ی پسر را بخواند ، به اون گفت :

دیگه از اون خسته شده ، دیگه مثل گذشته عشقش را نسبت به اون از دست داده و الان پسر پیدا شده که بهتر از اونه ..!
پسر در حالی که بغض تو گلوش بود و اشک توی چشماش جمع شده بود ، با ناراحتی از ماشین پیاده شد............
در همین حال ماشینی به پسر زد و پسر درجا مــُـرد ..
دختر که با تمام وجود در حال گریه بود ، یاد کاغذی افتاد که پسر بهش داده بود!
وقتی کاغذ رو باز کرد پسر نوشته بود : " اگــه یــه روز تــرکــم کـنــی میــمیــرم



چهار شنبه 5 مهر 1391برچسب:, :: 15:43 :: نويسنده : mohammad reza

گوش کن با توام

بهشت همین جاست ...

زمانی که لبانت زیر لبانم مزه ی گناه می گیرد...


 




آی چه حالی داره با کسی که واسش میمیری

 

اینجوری کنی

پنج شنبه 30 شهريور 1391برچسب:, :: 23:59 :: نويسنده : mohammad reza

برایت هزاران قاصدک خواهم فرستاد
شاید یکی دردهای ناگفته ام را به گوشت برساند

پنج شنبه 30 شهريور 1391برچسب:, :: 23:36 :: نويسنده : mohammad reza


شب بود.. زنگ زد... امشب کار دارم نمیتونم بیام عزیزم
بوس بوس.. بخواب

نتونستم طاقت بیارم... زنگ زدم شرکت, همکارش گفت امشب شیفته اون نبوده..اصلاً نیستش
گریه ام گرفت
صبح شد...
زنگ زدم روی همراهش
عصبی بود...که من زنگ زدم به همکارش
بهم گفت: آره.. دیشب با یه دختره بودم... بهتراز تو....بمیر از حسادت
بهترازتو..بهتراز تو...بینِ ما همه چی تمــــام..................
.......قطع کرد
اما نذاشت من حرف بزنم.. بگم..: عزیزم نگران شدم...همین

پنج شنبه 30 شهريور 1391برچسب:, :: 23:34 :: نويسنده : mohammad reza


برهنگي هميشه براي سكس نيست..........


همسر دوک کاونتری انگلیس زنی خیلی محبوب و محترم بود. وقتی ظلم شوهر و مالیات سنگینی که باعث بدبختی مردم شده بود،را مشاهده کرد . اصرار زیادی کرد به شوهرش که مالیات رو کم کنه ولی شوهرش
از این کار سرباز می زد. بالاخره شوهرش یه شرط گذاشت، گفت اگر برهنه دور تادور شهر بگردی من مالیات رو کم می کنم . گودیوا... قبول می کنه، خبرش در شهر می پیچد، گودیوا سوار یک اسب در حالی کههمه ی پوشش بدنش موهای ریخته شده روی سینه اش بود در شهر چرخید، ولی مردم شهر به احترامش اون روز، هیچکدوم از خانه بیرون نیامدند و تمام درها و پنجره ها رو هم بستند.در تاریخ انگلیس و کاونتری بانو گودیوا به عنوان یک زن نجیب و شریف جایگاه بالایی داره و مجسمه اش در کاونتری ساخته شده است

پنج شنبه 30 شهريور 1391برچسب:, :: 23:32 :: نويسنده : mohammad reza

خاطرات خیلی عجیب هستند ,گاهی اوقات می خندیم به روزهایی که گریه می کردیمو گاهی گریه می کنیم به یاد روزهایی که می خندیدیم...



پنج شنبه 30 شهريور 1391برچسب:, :: 23:25 :: نويسنده : mohammad reza

دوست داشتنت
گناه باشد،
يا اشتباه،
گناه مي كنم ، تــو را ؛
حتي اشتباه ...

پنج شنبه 30 شهريور 1391برچسب:, :: 23:20 :: نويسنده : mohammad reza

گوش کن با توام

بهشت همین جاست ...

زمانی که لبانت زیر لبانم مزه ی گناه می گیرد...


 




آی چه حالی داره با کسی که واسش میمیری اینجوری کنی

پنج شنبه 30 شهريور 1391برچسب:, :: 23:3 :: نويسنده : mohammad reza

یه آدمایی هستن نه میشه درکشون کرد نه میشه ردشون کرد
همینطوری تو زندگیتن…. زل میزنن به آرامشت… !


دو شنبه 27 شهريور 1391برچسب:, :: 23:20 :: نويسنده : mohammad reza

دخترک نابینایی که یک دوست پسر داشت
همیشه میگفت :
اگه من میتونستم ببینم ... اگه چشم داشتم ... هرگز تو رو ترک نمی کردم ...
و پسرک خوشحال بود ...
یه روز ، یه نفر پیدا شد و چشمهاشو به دخترک داد ...


... ...............و دخترک بینا شد ...
پسرک رو دید که او هم نابینا بود ...
کمی فکر کرد و گفت :
من نمیتونم با یک فرد نابینا دوست باشم ... پس خداحافظ ... من باید بروم ...
پسرک لبخند تلخی زد و آهسته گفت :
برو ... به سلامت ... اما ...
مواظب چشمان من باش!!







عجب روزگاری شده!!